روایتی بر دو آینه

احمد زاهدی لنگرودی
ahmadzahedi@gmail.com

شب است، تاریک. ماه نیست. یک خیابان در یک شهر و دو ساختمان بلند. کسی از بام یکی از ساختمان ها به سوی دیگری بر بام ساختمان مقابل شلیک می کند؛ و از ساختمان مقابل هم یک نفر به سمت این ساختمان شلیک می کند.
صدای خشمگین مردی بلند می شود که: شما خائن ها ...
صدای مرد دیگری پاسخ می دهد که: خائن خود شمایید ...
فرض بگیرید که بر بام هر دو ساختمان تنها یک نفر هست که از ترس دایم جابه جا می شود و گلوله ها را از زاویه های مختلف شلیک می کند. فرض بگیرید که شما روی ساختمان مقابل آن باشید و تصور می کنید که چند نفر روی بام آن ساختمان به سوی شما شلیک می کنند؛ یکی از آن ها را هدف می گیرید. مردی از روی بام ساختمان مقابل به زمین می افتد. مدتی بعد هیچ صدای گلوله ای نمی آید و شما یقین می کنید که فقط یک نفر روی آن ساختمان بوده. به اطراف خود نگاه می کنید، شما هم تنها یک نفر هستید. کسی از خیابان عبور نمی کند، تنها جنازه ای آن میان افتاده است که تشخیص چهره اش سخت است. تصمیم می گیرید که از پله ها پایین بروید و فرد مقتول را ببنید که هم مطمئن از مرگ او باشید و هم راهی برای فرار بیابید.
دوباره فرض بگیرید که گلوله ای سینه تان را شکافت و قبل از آن که فرصت بیابید دردی را احساس کنید از ساختمان پایین افتاده اید.
مردی که روی بام دیگر است با شادی فریاد می کشد
ـ زدمش ...
و وقتی به اطراف خود نگاه می کند می بیند کسی نیست که شادی او را بیند. آن پایین در خیابان هم جمبنده ای در کار نیست! مرد با احتیاط بام ساختمان مقابل را بررسی می کند. و وقتی از عدم حضور دیگری بر آن مطمئن می شود بار دیگر جنازه را در کف خیابان برانداز کرده و شتابان برای بررسی موقعیت و فرار از مهلکه! پائین می رود.
حالا فرض بگیرید شما که آن مرد را کشته اید در حال پائین رفتن از پله ها هستید.
فرض بگیرید، آن مردی که شما را کشته هم زمان مشغول پائین آمدن از پله ها است.
بیرون هنوز شب است. انگار هرگز سحر نمی شود.
مردی از ساختمان خارج می شود و بر سر پیکر خونین کشته می آید. رو به مرد دیگری که آرام و بی صدا از ساختمان مقابل خارج شده و بر سر پیکر خونین مرد مرده ای در میان خیابان می رسد می گوید:
ـ مرده ... ؟
ـ آره ساعت چنده ؟
ـ داره صب می شه.
جنازه به پشت افتاده و چهره اش دیده نمی شود.
ـ برش گردون ببین کیه ؟
حالا فرض بگیریم که وقتی کشته را یکی بر می گرداند، هر دو یک آینه، تصویر چهره ی خود را به عنوان مرد کشته می بینند. هراسان به درون ساختمان بر می گردند و بالای بام می روند. سایه ای را هراسان و در حال دویدن بر بام ساختمان مقابل می بینند و از روی ترس و استیصال به وی شلیک می کنند. سایه ها متقابلاً جواب می دهند.
ـ شماها کی هستید ... ؟
ـ شما کی هستید که به خودتون اجازه می دید آدم بکشید ... ؟
ـ شما خائن ها ...
ـ خائن خود شمایید ...
شب است، تاریک. ماه نیست. دو ساختمان در یک شهر، یک خیابان، و مردانی که هراسان به سوی هم شلیک می کنند؛ از انتهای خیابان، صدای اذان می آید، در صدای شلیک ها گم می شود. هنوز شب است و انگار هرگز سحر نمی شود.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32831< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي